من و مامان عصرها ميريم پياده روی.خيلی بهم خوش ميگذره , مامان تو دلش
باهام حرف ميزنه و منم تلپ تلپ خودم رو ميندازم بالا و پايين.اين
دوران رو خيلی دوست دارم.همه چيز تو فکر مامان رو ميتونم بخونم و از همه حالتاش خبر دار ميشم.چند ماه پيش مامان تو خيابون خجالت ميکشيد
همه بفهمن حاملس.سعی ميکرد طوری راه بره که شکمش معلوم نشه. صاف راه ميرفت
و وفتی مينشست کيفش رو ميذاشت رو شکمش.دوست داشت وقتی يه نفر ميفهميد
حاملس بهش بگن وای.........چقدر خوبی,اصلا ورم نداری,اصلا چاق نشدی,چقدر
خوشگل شدی,مثل حامله های ديگه نيستی و ............. و فقط کافی بود يه
نفر خلاف اين حرفها رو بزنه,اونوقت قيافه مامان ديدن داشت,عصبی ميشد و
وقتی بابا رو ميديد با بدترين حالت ممکن براش تعريف ميکرد.بابای بيچاره هم
مجبور بود دقيقا همفکر مامان باشه و بعدش شروع کنه ازش تعريف کردن.....
يادمه يه بار يه نفر به مامان گفت چقدر دماغت بزرگ شده..........مامان
اومد خونه گريه کرد و همش ميرفت جلوی آينه.شب که بابا اومد اولين سوالی که
کرد اين بود:من خيلی زشتم؟!......بابا شوکه شد......
ولی اين روزها مامان ديگه واقعا احساس زن بودن داره.احساس مادر بودن.....
ديگه براش مهم نيست وقتی وايميسته شکمش رو بده (جلو چون اينطوری
راحتتره),وقتی ميشينه پاهاش رو
از هم باز بذاره و اصراری نداشته باشه حتما بندازتشون رو همديگه, از
مانتوها و لباسهای گشادش خجالت نميکشه و اصراری نداره هنوز شلوار
بپوشه,وقتی ميره دکتر با خانم های ديگه در باره حاملگی صحبت ميکنه و خلاصه
اينکه مامان داره يه مامان واقعی ميشه.........................
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده توسط وحید |
لينک ثابت
| 10 آذر 1389برچسب:,|